سحرگه به راهی یکی پیر دیدم
سوی خاک، خم گشته از ناتوانی
بگفتم: چه گم کرده ای اندر این خاک؟
بگفتا: جوانی،جوانی ،جوانی...!
ملک الشعرا بهار
حدیث نوشت ♣
سحرگه به راهی یکی پیر دیدم
سوی خاک، خم گشته از ناتوانی
بگفتم: چه گم کرده ای اندر این خاک؟
بگفتا: جوانی،جوانی ،جوانی...!
ملک الشعرا بهار
حدیث نوشت ♣
گنجشک ناز و زیبا، که میپری اون بالا
بال و پرت به رنگ خاک، دلت مهربون و پاک
به من بگو وقتی که پر کشیدی بابام رو تو ندیدی؟
دیدمش از این جا رفت اون بالا بالاها رفت
پیش ستاره ها رفت
یواش و بی صدا رفت
ستاره آی ستاره، پولک ابر پاره
خاموشی و می تابی، بیداری یا که خوابی
به من بگو وقتی که خواب نبودی بابام رو تو ندیدی؟
دیدمش از این جا رفت اون بالا بالاها رفت
از اون طرف از اون راه
رفته به خونه ی ماه
ماه سفید تنها، که هستی پشت ابرا
نقره نشون کهکشون، چراغ سقف آسمون
به من بگو وقتی که نور پاشیدی، بابام رو تو ندیدی؟
همینجا پیش من بود، نموند و رفت زود زود
اون بالا بالاها رفت
بابات پیش خدا رفت
خدا که مهربونه، پیش بابام می مونه
گریه نمیکنم من، که شاد نباشه دشمن
گَر وا نمیکنی گِره ای خود گِره مشو
ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست . . .
شعر نوشت ♣
خوب بود این مردم
دانه هاى دلشان پیدا بود ...
سهراب سپهری
احتیاجی به تسبیح نیست..
دستانت را که به من بدهی..
با انگشتانت ذکر دوست داشتن میگویم...
دوستت دارم پـــــ♥ـــدر
نصیحت نوشت ♣
با کسی باش که تو را بخواهد . . .
نه کسی که تو را هم بخواهد . . .