خداحافظ کماندو تو مجنون بودی و به لیلایه خود رسیدی
راوی چنین نوشت ♣
رسیدیم به منطقه ی فتح المبین. نوبت روایتگری او بود برای کل کاروان، و من لبریز از تشنگی برای شنیدن حرفهایش. قبل از اینکه در جایگاه روایت بایستد به یکی از راویان که بازنشسته ی ارتش بود تعارفی زد و وی هم با تعارف قبول نکرد اما بعد از اینکه میکروفن را به دستش دادند خیلی جدی همراه با آمیزه ای از خضوع جلو آمد و میکروفن را به دست آن راوی ارتشی داد و رفت روی زمین نشست و من متعجّب تر از همه برای این کارش، چرا که با افعال و کردارش داشت یواش یواش آن دنیای آرمانی را که در ذهنم از تکاور ها ساخته و پرداخته بودم عوض می کرد. در دنیای ذهنی من تکاورها مردانی قد بلند با دستمال گردن و کلاه سبز و عینک دودی بودند که همیشه سر خود را بالا می گرفتند و رفتارشان با همه جدّی و خشک بود؛ نه مردی که به عوض دستمال، چفیه بر گردن داشته باشد و همیشه سرش را پایین بیاندازد و وقتی به چهره اش می نگری به جای عینک دودی با چشمان مهربان و لب خندانش مواجه شوی، نه مردی که با همه علی الخصوص جوانها گرم بگیرد.
فردا شبش در پادگان شهید باکری دزفول رفته بودیم برای بازدید از چادر شهید باکری. هنگام روایت سردار سوداگر (از غواصان لشگر عاشورا) من فوری رفتم و پیش او نشستم تا از نزدیک حرکاتش را زیر نظر بگیرم و بتوانم برای علامت سوالی که در ذهنم از تکاورها شکل گرفته پاسخی بیابم. هوا خنک بود و سردار سوداگر برای اینکه شرایط غواصان را در زمان جنگ بهتر به تصویر بکشد، از جمع پرسید:«کدامیک از شما حاضرید الآن در این هوای سرد لباسهایتان را بِکنید و خود را به داخل این حوض پر آب وسط محوّطه پرت کنید؟». همه یکصدا در دلمان به ناتوانی خود اقرار کردیم چرا که داشتیم از سرما به خود می لرزیدیم اما او که داشت با دقت از صحبت های سردار سوداگر فیلم می گرفت رویش را به طرف من گرداند و گفت:«ولی من دیوانه ام . . . حاضرم بپرم توی آب». با شنیدن این جمله، بُتی که از یک تکاور در ذهنم تراشیده بودم به لرزه در آمد و به صرافت افتادم صحت و صدق این بت پرستی خود و دیوانگی او را بسنجم، فلذا هنگام بازگشت با چند نفری از بچه ها همراه او پیاده به سمت خوابگاه ها به راه افتادیم و او در راه برایمان اسرار هویدا می کرد، از عاشقانه های دوران جنگ می سرود و از خاطرات دورانی می گفت که محافظ رهبری بود.
میانه ی راه بود که فهمیدیم چفیه از گردنش افتاده است. با نگرانی پی چفیه را گرفت که یکی از بچه ها دوید چفیه را پیدا کرد و آورد. از راز چفیه ی او پرسیدیم و اینکه چرا این چفیه اینقدر برایش مهم است؟ خب این نشد یکی دیگر و او پاسخمان را اینگونه داد:«چندین سال است تمام اشکهایی را که برای اهل بیت می ریزم با این چفیه پاک می کنم و وصیت کرده ام مرا با این چفیه به خاک بسپارند، شما هم این کار را بکنید . . . ». از خود پرسیدم مگر تکاورها گریه هم می کنند؟
تا اینکه روز آخر رسیدیم به طلائیه و در آنجا بت من از درون متلاشی شد و از پسش پیامبری خوش سیرت جلوه نمایی کرد، و شرک و بت پرستی ام به ایمان و توحید بدل گشت، آنجا که دیدم او هم با آن مقام و منصب دنیوی وارد حلقه ی اول دانشجویان در دسته ی عزاداری شده و ناله کنان بر سر و سینه می کوبد و نه تنها بدینجا ختم نشد بلکه خود میکروفن را بدست گرفت و به توسل به بی بی دو عالم و نوحه سرایی در رثای سالار شهیدان پرداخت. آنجا بود که باورم شد یک تکاور گریه هم می کند، عزاداری هم می کند، آنجا بود که شکّم به یقین بدل گشت، یقین کردم او دیوانه . . . دیوانه که نه او مجنون است، مجنون لیلای خویش . . . مجنونی که سر انجام به لیلای خود رسید.
حاج عباس عبداللهی مردی به تمام معنا خاکی بود . . . از جنس خاک . . . از رنگ خاک . . . اما بر خلاف آنکه می گویند «از خاک بر آمدیم و بر خاک شدیم»، او از خاک بر آمد و آسمانی شد . . . در راه دفاع از لیلای خویش . . . روحش همچون دیگر شهدا متنعّم از سفره ی کرامت بانوی دو عالم باد . . .
نویسنده: محمدرضا قلیزاده
شهریاری یکی از دوستان شهید عبدالهی به رفاقت چندین ساله اش با شهید اشاره کرد و گفت: عباس یکی از مخلص ترین بچههای لشکر عاشورا بود که بعد از بازنشستگی هم نتوانست خانه بماند و هر سال با کاروان راهیان نور عازم مناطق جنگی دوران دفاع مقدس میشد و عملیاتها و خاطرات آن زمان را روایت میکرد.
یکبار قرار بود بالای یک برجک پرچم کشورمان را نصب کنند که برای بالا رفتن از این برجک امکانات لازم از جمله طناب مخصوص و … نبود. عباس دورههای چتر بازی و راپل را به صورت تخصصی و حرفه ای طی کرده بود. گفت من بدون امکانات می روم و پرچم را نصب میکنم. نور کافی نبود و با آن اوضاع شرایط بالا رفتن از چنین ارتفاعی خیلی سخت بود اما او رفت و موفق شد. *چترم باز نشد!
یکبار دیگر تعریف میکرد که قرار بود در مراسمی جلوی مقام معظم رهبری همراه با عده ای چتر بازی کنند. میگفت موقعی که پریدم چترم درست باز نشد. در آن لحظه کوتاه با خود فکر کردم اگر من بیافتم مراسم بهم میخورد و دوست نداشتم حالا که حضرت آقا هم تشریف دارند این اتفاق بیافتد. تصمیم گرفتم هر طور شده مسیرم را کمی تغییر دهم و فرود بیایم. خدا کمک کرد و با آن چتر خراب هم توانستم فرود بیایم و مراسم بهم نخورد. اما به گوش آقا رسید که برای یکی از چتر بازها چنین اتفاقی افتاده. ایشان بعد از مراسم مرا دید و برایشان ماجرا را از زبان خودم تعریف کردم. من نمی دانم در مورد خصوصیات خوب اخلاقی شهید عبدالهی چه بگویم اما فقط با چشمانی اشکآلود میگویم این رسمش نبود که رفقایت را اینگونه تنها بگذاری و خودت بروی.
ذوالفقار حیدریم یکباره طوفان می کنیم /////// پایگاه کفر را با خاک یکسان می کنیم