انعکاس تاریکی

انعکاس تاریکی

گفتم اینجا تا مشهد چقدر راه است؟!

گفت : آنقدر که بگویی...

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)

آخرین مطالب

  • ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۵۴ .....

نویسندگان

۱۶۴ مطلب توسط «رضا زارعی» ثبت شده است

پسره به دختری که تازه باهاش دوستشده بود میگه :

امروز وقت داری بیای خونمون؟

دختره : مامانم نمیذاره با چه بهونه ای بیام؟

پسره : بگو میخوام برم استخر...

دختره اومد خونه دوست پسرش

پسره : تو که اومدی استخر مثلا باید موهات خیس باشن،برو تو حموم موهاتو خیس کن!

وقتی دختره میره حموم،پسره به دوستاش زنگ میزنه...

پسره و دوستاش یکی یکی...

این آخری که رفت حموم ، نه 1ساعت نه2 ساعت ، موند تو حموم...

دیدن این دیر

کرد ، رفتن حمومو یهو دیدن دختره و پسره رگ دستشونو باهم زدند و گوشه حموم افتادن و روی دیوار حموم نوشته :

نامردا خواهرم بود...

 

نکنید از این کارا دوست دختر شما خواهر یک بنده خداییه

شایدم اصلا برادر نداره تکه این اصلا مهم نیست

شاید دختره خره احمقه نمیفهمه چه آینده ای در انتظارشه

ولی شما نکنید
رضا زارعی
۰۵ آبان ۹۲ ، ۱۳:۴۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


بکارت را درست بخوان...!!!

یک بار دیگر...!!!

این گونه برایت تفسیر کرده اند...!!!

یعنی...!!!

صاحبش بکاره تو می اید...!!!

چون هنوز این یکی را امتحان نکرده ای...!!!

اما وقتی بکارت را از او گرفتی دیگر بکاره تو نمی اید؟؟

چون دیگر امتحانش کرده ای...!!!

میروی سراغ دیگری که بکار تو بیاید...!!!

اینها افتخار نیست

اینها عقده های تو می باشند...!!!

راستی بدان یکی هست که بکارت رسیدگی کند!!!

رضا زارعی
۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۵:۳۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر
در سفر بودا به دهی زنی مجذوب سخنان او شد و از او خواست تا مهمان وی باشد.

کدخدا به بودا گفت :

«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید»

بودا به کدخدا گفت :

«یکی از دستانت را به من بده»

کدخدا یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .

آنگاه بودا گفت :

«حالا کف بزن» کدخدا گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»

بودا پاسخ داد :

هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان نیز هرزه باشند

مردان و پول‌هایشان از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .

به جای نگرانی برای من نگران خودت و مردان دهکده ات باش


رضا زارعی
۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۵:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر


ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﻣﺰﺍﺣﻤﺘﺎﻥ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﻡ

ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ؟

ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﻲ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻳﮏ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ

ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﻢ

ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻳﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﮐﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ

ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ

ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻴﺰﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﻲ ﭘﮋﻭﻫﺶ ﻣﻲ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ

ﻣﺮﺩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ

ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﻨﻨﺪ، ﮔﻤﺎﻥ ﮐﻨﻢ ﺷﻤﺎﺭﺍ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺯﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ؟

ﭘﺴﺮ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻱ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ : 50 ﺩﻻﺭ ﺑﺮﺍﻱ ﻳﮏ ﺷﺐ !! ؟

ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ !!!

ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻏﻴﺮ ﻋﺎﺩﻱ ﮐﺮﺩﻧﺪ،

ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ

« ﻣﻦ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﻴﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺨﺺ ﺑﻴﮕﻨﺎﻫﻲ ﺭﺍ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭ

ﺟﻠﻮﻩ ﺑﺪﻫﻢ !!

رضا زارعی
۰۴ آبان ۹۲ ، ۱۴:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر